لحظهای که مرا تغییر داد: قطارم سقوط کرد – و سپس صدای گریه یک دختر کوچک را شنیدم
من منتظر بودم که واگن غلت بخورد و شعلهور شود، اما صدای یک کودک مرا از خلسهام بیرون آورد و نشان داد که در بحران نگاه به بیرون چقدر مهم است.

اتفاقی که زندگی من را تغییر داد
حادثه قطار در مسیر سفر دوستانهام به همراه هلن، بهترین دوستم، رخ داد. حدود ۵۰ دقیقه پس از حرکت از یورک، با دو ضربه شدید مواجه شدیم و واگن ما در حرکت آهسته به هوا پرتاب شد. در آن لحظه، من منتظر مرگ بودم و به خانواده و دوستانم فکر میکردم که چگونه خبر را دریافت خواهند کرد. سپس صدای گریه یک دختر کوچک حدود هفت یا هشت ساله مرا از این خلسه بیرون کشید.
- دختر کوچک که به نظر تنها میرسید، فرصتی برای مفید بودن به من داد
- با قرار دادن بازویم دور او سعی در آرام کردنش کردم و به خودم گفتم "همه چیز تمام شد"
- بعداً فهمیدیم یک بیل مکانیکی فراری به کنار قطار برخورد کرده و باعث انحراف آن شده است
- کودکان از طریق پنجره به آتشنشانها منتقل شدند و ما نیز از نردبان پایین رفتیم
- خوشبختانه هیچکس کشته نشد و ما تنها با کبودی و درد ناشی از پرتاب شدن فرار کردیم
"مراقبت از او و آرام کردنش کمک کرد ذهنم را از خودم دور کنم و ارزش نگاه به بیرون در بحران را به من آموخت."
"با گذشت سالها، اغلب فکر کردهام که آیا او چیزی از آن را به خاطر میآورد."
این حادثه نه تنها دوستی ۳۰ ساله ما را محکمتر کرد، بلکه نحوه برخورد من با بحرانهای دیگر را نیز تغییر داد و به من یادآوری کرد که بالغ شدن همیشه یک امتیاز است، هرچقدر هم شرایط بد به نظر برسد.




