لحظهای که فهمیدم: با بازکردن درب تاکسی، چشمانم را به عشقی فراتر از کار باز کرد
اش جکس مککردی انتظارات کمی از اولین قرار خود با تام داشت، اما پس از شروع ناخوشایند، رابطهشان سریع و پرشور پیش رفت. این داستان عاشقانهای درباره پیدا کردن عشق در میانه همهگیری و تغییر اولویتهای زندگی است.

لحظهای که چشمانم به عشق باز شد
اش جکس مککردی که تمام زندگیاش را به رقص و کار در سیرک اختصاص داده بود، پس از از دست دادن شغل رویاییاش در سیرک دو سوله به دلیل همهگیری، به خانه والدینش در نووسا بازگشت. در اوج احساس گمگشتگی، با تام، همکلاسی سابق که اکنون در حوزه مالی کار میکرد، در یک برنامه دوستیابی matched شد. پس از چندین بار کنسل کردن قرار، finalmente برای دیدار موافقت کرد.
- اولین قرار با یک عمل ساده آغاز شد: وقتی تاکسی رسید، تام در را برایش باز کرد و دستش را گرفت تا سوار شود
- این حرکت ساده اما محترمانه تمام تصورات قبلی اش درباره مردان را تغییر داد
- علیرغم مسیرهای متفاوت زندگی، هر دو فردی مصمم و در pursuit بهترین نسخه از خود بودند
“وقتی دستم را گرفت تا سوار ماشین شوم، فهمیدم اشتباه بزرگی کردم که قرارهای قبلی را کنسل کردم” “رابطه ما مانند آتش بود - وحشی بود و با سرعت زیادی حرکت میکرد”
این رابطه به اش نشان داد که عشق و زندگی خارج از کار نیز ارزش کند کردن و سرمایهگذاری دارد. آنها چند ماه پس از اولین قرار با هم زندگی مشترک را آغاز کردند و اکنون با دو فرزند، خانوادهای شاد را تشکیل دادهاند.




